به نام خدای مهربون
با سلام!
خوب بالاخره بخت یار ما شد که بتونیم قسمت دوم خاطراتمون رو از اهالی این کلبه بنویسیم:
امروز وقتی وارد کلبه شدم دیدم که مکلارن و میلاد بدجوری پکرن به طوری که حتی متوجه ورود من نشدن. سلام که کردم تازه متوجه حضور من شدن. پرسیدم چی شده انگار بدجوری تو فکرید.
میلاد جواب داد: از دست این جهان آرامش حالمون گرفته است!
گفتم: مگه چیکارتون کرده که اینطوری پکر شدین؟
مکلارن گفت: سه روز پیش اومد و گفت که می خواد برای رسیدن به یه نیروی خاص ماورایی باید در این روز های خاص که هر ده سال یکبار تکرار میشه سه روز روزه ی سکوت بگیره من و میلاد هم با هم شرط بستیم که هر کدوممون که بتونه قبل از پایان این سه روز صدای جهان آرامش رو در بیاره باید تا یه هفته هر شب آشغال ها رو ببره بزاره دم در ولی سه روز داره تموم میشه و هنوز نتونستیم صداش رو در بیاریم!
گفتم: مگه چی کارا کردید که موفق نشدید؟
میلاد گفت: من موقعی که سعی داشت تمرکز کنه شروع کردم به گوش کردن آهنگ سیاوش با صدای بلند ولی محل نزاشت!
مکلارن گفت: من عکس استادش رو که همیشه میگذاشت بالای سر تختش برداشتم و قایم کردم، خیلی دنبالش گشت ولی یه کلمه هم نگفت.
میلاد: وقتی که داشت سینما ماورا نگاه میکرد زدم کانال سه و فوتبال نگاه کردم. معلوم بود حسابی حرص می خوره ولی دریغ از یه کلمه!
مکلارن: شب یه ماسک ترسناک زدم و رفتم از خواب بیدارش کردم ولی کوچکترین عکس العملی نشون نداد.
میلاد: من...
گفتم:خیلی خوب بسه! اگه من تا یه ساعت دیگه صداش رو در بیارم چی؟
با هم گفتن: نمی تونی؟
گفتم: اگه صداش رو در آوردم هر وقت نوبت ظرف شستن من بود، شما باید جای من ظرف بشورید.
مکلارن که مطمئن بود نمیتونم گفت: قبوله.
میلاد هم سرش رو به علامت تایید تکون داد.
....
نیم ساعت بعد صدای فریاد جهان آرامش کلبه رو پر کرد!
میلاد گفت: تو معجزه می کنی پسر!!!
گفتم من که نه...! ولی اون کاکتوسی که توی شلوارش گذاشتم معجزه می کنه!!!
فعلا خداحافظ!